هنوز هست.....
آرام آرام وارد می شود... صدای پاهایش را میتوان به وضوح شنید،بودنش راحس می کنم ،کمی مصرترگوش فرا می دهم .آری! خودش است. بی پروا پابه قلمرو خیال انگیز رویاهایم می نهد ، ومن دربی نهایت هاغرقم واومراهمراهی می کند. همه جاآرام وساکت بنظر می رسد. پرنده ای پرنمی زند ، پشه ای نیست،آدم هم که چه بگویم، بود... زیادبود ، ولی هیچ کدام انگارنبودند...درواقع انسان نبودند.... من بودم واوهام وخیالات که به تازگی تنهایی وخفگی هم همدمم شده بودند.... آری تنهایی...تنهایی...خفگی... حس غریبی برقلبم رخنه کرده ، آشفته اطراف را می نگرم، به راستی که هیچ چیزوهیچ کس به جز تنهایی بامن نمانده است..... تنهایی هایم زائیده زمانی است که اورفت...آری او... همان که امیدم بود..عشق بود..نفس ...عزیزم بود...همدم بی کسی هایم بود... بارفتنش همه چیزرا گذاشت ورفت...وقتی رفت دراندیشه بودم که بانبودنش آدم هانخواهند بود... زمین ازحرکت بازخواهد ایستاد..جهان وتمام کائنات این فضای لایتناهی متلاشی خواهد شد...آری...قیامت خواهد شد ... اما..اما...امانشد.. آدم هانفس کشیدند..زمین بعد نبود او چرخید...حتی تندتر..مصرتر... جهان نه نابود شدو قیامت هم که هیچ... هیچ نشد.. فقط اورفت..رفت وبه ملکوت پیوست ومن همچنان درافکاروآرزوهایم وشایداهدافم غرقم... درحیرتم که هنوز هست... زندگی را می گویم... همانکه روزی سهراب خیال باطلم را نمایان ساخت وآشکارا گفت : آری ! تاشقایق هست زندگی باید کرد... ولی من نه شقایق را دیدم ونه زندگی را....
فقط رفتن اورا به تماشانشستم... مدتی ازرفتنش گذشت..سفرهمیشگی اش آزارم می دهد.. اماچه باید کرد...گفته بود برنمی گردم..می روم ...دور...دورامانزدیک... اوحقیقت را می گفت...دوراست امانزدیک... ازنظرهاپنهان ولی ازقلب نه....نه...قلب آشنارا می شناسد... هرچند دور...حتی اگرهفت آسمان ازتودورباشد... مدتی گذشته است.. زندگی هست..آدم هاهستند.. من هستم.. اوهست... همه چیزهست...وچه خوب که هست...گاهی بودن بعضی هارابانبودنشان هم میتوان حس کرد واین یعنی که هنوزهستند... ازآن زمان ایوب را پیشه کردم... خودش به کارم نمی آید.. صبر..صبرش را می گویم..مهربانی را دروجودم نهادم..حال دیگرتنهانیستم...هستم..اماباخدا که هستم تنهایی برای ابدیت مرا وداع گفت... استادشریعتی راست می گفت: اگرتنهاترین تنهاشوم ، بازخداهست،اوجانشین همه ی نداشتن های من است. آری اوهست! اوهمه چیزمن است...باوجودش هیچ چیزرا نمی بینم ..هیچ چیز را نمی شنوم ...فقط اورا می بینم ومی شنوم...مهربان..زیبا..رازدار...وازهمه مهم تراینکه اوعاشق من است ... همان روزیکه ازروح خود درمن دمید...درآن زمانی که ندا داد ملائک را که به سجده درآیید درمقابلش ...که اوست اینک اشرف مخلوقاتم...وچه زیباگفت:
«فتبارک الله احسن الخالقین» . می پرستمش چراکه اوهمگان را به پرستشم وادارکرد... شب با سپاسگزاری از محضرش وبا کسب رخصت، می میرم اندکی.... آری مردن ...که همان خواب است..مرگی مبهم وکوتاه...وصبحگاه بانام اوآغاز می کنم..که برترین نام هاست... اومرا دوست دارد..من هم دوستش دارم... وهرشب دراین امید به سرمی برم: الهی ...الی القاء...
نظرات شما عزیزان:

.gif)